×
اطلاعات بیشتر باشه، مرسی برای ارائه بهترین تجربه کاربری به شما، ما از کوکی ها استفاده میکنیم

gegli

عاشقانه

کلبه دلتنگی

× بی تو با خاطراتت چه کنم جهت ارتباط با ما [email protected] 09141535054
×

آدرس وبلاگ من

akbarpakdel.goohardasht.com

آدرس صفحه گوهردشت من

goohardasht.com/akbar24

نامه ي چارلي چاپلين به دخترش

ژرالدين دخترم !


اينجا شب است.... يک شب نوول.در قلعه ي کوچک من همه ي اين سپاهيان بي سلاح خفته اند نه برادر و خواهر تو و حتي مادرت...به زحمت توانستم بي آنکه اين پرندگان خفته را بيدار کنم خودم را به اين اطاق کوچک نيمه روشن به اين اطاق انتظار پيش از مرگ برسانم.من از تو بسي دورم خيلي دور...اما چشمانم کور باد اگر يک لحظه تصوير تورا از خانه ي چشم من دور کنند.تصوير تو آنجا روي ميز هم هست.تصوير تو اينجا روي قلب من نيز هست.اما تو کجايي؟ آنجا در پاريس افسونگر بر روي آن صحنه ي پر شکوه تأتر شانزه ليزه ميرقصي.اين را ميدانم و چنانست که گويي در اين سکوت شبانگاهي آهنگ قدمهايت را ميشنوم و در اين ظلمات زمستاني برق ستارگان چشمانت را ميبينم.شنيده ام نقش تو در اين نمايش پر نور و شکوه ، نقش آن شاهدخت است که اسير خان تاتار شده است.شاهزاده خانم باش وبرقص ستاره باش و بدرخش اما اگر قهقه ي تحسين آميز تماشاگران و عطر مستي آور گلهايي که برايت فرستاده اند ترا فرصت هوشياري داد در گوشه اي بنشين ، نامه ام را بخوان و به صداي پدرت گوش فرا دار من پدر تو هستم ژرالدين ! من چارلي چاپلين هستم.وقتي تو بچه بودي شبهاي دراز به بالينت نشستم و برايت قصه ها گفتم قصه ي زيباي خفته در جنگل ، قصه ي اژدهاي بيدار در صحرا. خواب که به چشمان پيرم ميامد طعنه اش ميزدم و ميگفتمش برو ، من در روياي دخترم خفته ام روبا ميديدم ژرالدين ، رويا ، روياي فرداي تو ، روياي امروز تو ، دختري ميديدم بر روي صحنه ، فرشته اي ميديدم بر روي آسمان که ميرقصد و ميشنيدم تماشاگران را که ميگفتند دختره را . ميبيني؟ اين دختر همان دلقک پيره ، اسمش يادته ؟چارلي ، آري من چارلي هستم ، من دلقک پيري بيش نيستم ، امروز نوبت توست برقص ، من با آن شلوار گشاد پاره پاره رقصيدم و تو در جامه ي حرير شاهزادگان ميرقصي اين رقصها و بيشتر از آن صداي کف زدن تماشاگران گاه ترا به آسمان ها خواهد برد. برو آنجا هم برو ، اما گاهي نيز بر روي زمين بيا و زندگي مردمان را تماشا کن ، زندگي آن رقاصگان دوره گرد کوچه هاي تاريک را با شکم گرسنه ميرقصند و با پايي که از بينوايي ميلرزد.من يکي از اينان بودم ژرالدين. در آن شبها ، در آن شبهاي آفسانه اي کودکي که با لالايي قصه هاي من بخواب ميرفتي ، من باز بيدار ميماندم و در چهره ي تو مينگريسم. ضربان قلبت را ميشمردم و از خود ميپرسيدم �چارلي ، آيا اين بچه گربه هرگز تورا خواهد شناخت؟� تو مرا نميشناسي ژرالدين ، در آن شبهاي دوربس قصه ها با تو گفتم اما قصه ي خود را هرگز نگفتم . اينهم داستاني شنيدني است. داستان آن دلقک گرسنه اي که در پست ترين محلات لندن آواز ميخواند و ميرقصيد و صدقه جمع ميکرد ، اين داستان من است من طعمع گرسنگي را چشيده ام . من درد بيخانماني را کشيده ام و از اينها بيشتر من رنج حقارت آن دلقک دوره گرد را که اقيانوسي از غرور در دلش موج ميزد اما سکه ي صدقه رهگذر خود خواهي آنرا ميخشکاند احساس کرده ام، با اين همه زنده ام و از زندگان پيش از آن که بميرند نبايد حرفي زد ، داستان من به کار تو نميايد. از تو حرف بزنم بدنبال نام تو نام من است . چاپلين ، با همين نام چهل سال بيشتر مردم روي زمين را خنداندم و بيشتر از آنچه آنان خنديدند خود گريستم. ژرالدين! در دنيايي که تو زندگي ميکني تنها رقص و موسيقي نيست . نيمه شب هنگامي که از سالن پر شکوه تاتر بيرون ميايي آن تحسين کنندگان ثروتمند را يکسره فراموش کن اما حال آن راننده ي تاکسي که تورا به منزل ميرساند بپرس ، حال زنش را هم بپرس و اگر آبستن بود و پولي براي خريدن لباس نداشت چک بکش و پنهاني توي جيب شوهرش بگذار . به نماينده ي خودم در بانک پاريس دستور داده ام فقط اين نوع خرج هاي تورا بي چون و چرا قبول کند اما براي خرج هاي ديگرت بايد صورت حساب بفرستي. گاه بگاه با اتوبوس يا مترو شهر را بگرد مردم را نگاه کن و دست کم روزي يک بار با خود بگو �من هم يکي از آنان هستم� توهم يکي از آنان هستي دخترم ،نه بيشتر، هنر پيش از آنکه دو بال پرواز به انسان بدهد اغلب دو پاي اورا نيز ميشکند وقتي بدانجا رسيدي که يک لحظه ، خود را برتر از تماشاگران رقص خود خويش بداني همان لحظه صحنه را ترک کن و با اولين تاکسي خودت را به حومه ي پاريس برسان من آنجا را خوب ميشناسم. از قرن ها پيش آنجا گهواره ي کوليان بوده است.در آنجا رقاصه هايي مثل خودت خواهي ديد زيبا تر و چالاکتر از تو ، مغرور تر از تو. آنجا از نور کور کننده ي نور افکن هاي تاتر شانزليزه خبري نيست. نور افکن رقاصکان کولي تنها نور ماه است. نگاه کن خوب نگاه کن آيا بهتر از تو نميرقصند؟ اعتراف کن دخترم



هميشه کسي هست که بهتر از تو ميرقصد و اين را بدان که در خانواده ي چارلي هرگز کسي آنقدر گستاخ نبوده است که به يک کالسکه ران يا يک گداي کنار رود سن ناسزايي بدهد. من خواهم مرد و تو خواهي زيست اميد من آن است که هرگز در فقر زندگي نکني. همراه اين نامه يک چک سفيد برايت ميفرستم.هر مبلغي که ميخواهي بنويس و بگير اما هميشه وقتي دو فرانک خرج ميکني با خود بگو سومين سکه مال من نيست اين بايد مال يک مرد گمنام باشد که امشب به يک فرانک احتياج دارد . جستجو لارم نيست اين نيازمندان گمنام را اگر بخواهي همه جا خواهي يافت . اگر از پول و سکه با تو حرف ميزنم براي آنست که از نيروي فريب و افسون اين بچه هاي شيطان خوب آگاهم. من زماني دراز در سيرک زيسته ام و هميشه و هر لحظه بخاطر بندبازاني که از روي ريسمان بس نازک را ميروند نگران بوده ا م ، اما اين حقبقت را با تو بگويم دخترم ، مردمان بر روي زمين استوار بيشتر از بندبازان بر روي ريسمان نااستوار سقوط ميکنند . شايد که شبي درخشش گرانبهاترين الماس اين جهان ترا فريب دهد، آنشب اين الماس ريسمان نااستوار تو خواهد بود و سقوط تو حتمي است. شايد روزي زيبايي شاهزاده اي تورا گول بزند آنروز تو بندبازي ناشي خواهي بود و بندبازان ناشي هميشه سقوط ميکنند. دل به زر و زيور نبند زيرا بزرگترين الماس اين جهان آفتاب است و خوشبختانه �اين الماس بر گردن همه ميدرخشد� اما اگر روزي دل به آفتاب چهره ي مردي بستي با او يکدل باش ، به مادرت گفته ام در اين باره برايت نامه اي بنويسد.او عشق را بهتر از من ميشناسد و او براي يکدلي شايسته تر از من است. کار تو بس دشوار است ، اين را ميدانم بروي صحنه جز تکه اي از حرير نازک چيزي بدن تورا نميپوشاند ، بخاطر هنر ميتوان لخت و عريان روي صحنه رفت و پوشيده تر و باکره تر بازگشت اما هيچ چيز و هيچ کس ديگر در اين جهان نيست که شايسته آن باشد که نختري ناخن پايش را بخاطر او عريان کند. برهنگي بيماري عصر ماست و من پيرمردم و شايد حرفهاي خنده آورميزنم اما به گمان من تن عريان تو بايد مال کسي باشد که روح عريانش را دوست ميداري. بد نيست اگر انديشه ي تو در اين باره مال ده سال پيش باشد مال دوران پوشيدگي. نترس اين ده سال تورا پير نخواهد کرد به حر حال اميدوارم تو آخرين کسي باشي که تبعه جزيره لختي ها ميشود . ميدانم که پدران و فرزندان هميشه جنگي جاودانه با يکديگر دارندبا من با انديشه هاي من جنگ کن دخترم، من از کودکان مطيع خوشم نميايد با اين همه پيش از آنکه اشکهاي من نامه را ترک کند ميخواهم يک اميد به خودم بدهم امشب شب نوول است ، شب معجزات است و اميدوارم معجزه اي رخ دهد تا تو آنچه را من براستي ميخواستم بگويم دريافته باشي. چارلي ديگر پير شده است ژرالدين ، دير يا زود بايد بجاي آن جامه هاي رقص روزي هم لباس عزا بپوشي و بر مزار من بيايي ، حاضر به زحمت تو نيستم تنها گاهگاهي چهره ي خود را در آينه اي نگاه کن . آنجا نيز مرا خواهي ديد ، خون من در رگهاي تو ست و اميدوارم حتي آن زمان که خون در رگهاي من ميخشکد ، چارلي پدرت را فراموش نکني.



من فرشته نبودم اما تا آنجا که در توان من بود تلاش کردم آدمي باشم تو نيز تلاش کن ، رويت را ميبوسم.


جمعه 17 مرداد 1387 - 1:40:28 PM

ورود مرا به خاطر بسپار
عضویت در گوهردشت
رمز عبورم را فراموش کردم